من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم ، من صدای وزش ماده را می شنوم و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب ، پاره پاره شدن کاغذ زیبایی ، پر و خالی شدن کاسه غربت از باد ، من به آغاز زمین نزدیکم . روح من در جهت تازه اشیاء جاریست ، روح من کم سال است ، روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد ، روح من بیکار است . مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم . دیده ام گاهی در شب ماه می آید پایین ، می رسد دست به سقف ملکوت . گاه زخمی که به پا داشته ام ، زیر و بم های زمین را به من آموخته است .