اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشـم سمرقند و بخــارا را
اگر آن تــرک شـــــیرازی به دســت آرد دل ما را
به خال هندویش بخشــم سر و دســت و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز ملک خویش می بخشد
نه چون حــافظ که می بخشـد سمرقند و بخــارا را
اگـر آن تــرک شــــــیـرازی بـه دســت آرد دل مـا را
به خــال هنــدویـش بـــخشــم تـمـام روح و اجــزاء را
هر آنــکس چیز می بخشــد بســی مردانـه می بخشــد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دســت و تن و پا را به خــاک گــور می بخشند
نه بر آن تــرک شــــیرازی که شور افکـنده دل ها را
زندگی یک بازی است و ما همه بازیگران این بازی بزرگ .
زندگی بازی سرنوشت است ، سرنوشتی که خود می توانیم هرآنگونه که می خواهیم آن را رقم بزنیم .
و بازی زندگی آدمی خالی است و بی معنا ، اگر در آن کسی جز خودش حضور نداشته باشد ؛ پس به ناچار می آید
و از میان آدمیان کسانی را هم بازی خود می کند ...
شاید فقط از روی غرور
شاید به خاطر خودخواهی
شاید برای فرار از تنهایی
و شاید ...
هزاران شاید هست
و تو مرا به کدامین دلیل در این بازی کشاندی ؟
آری تو !
و حالا هر شب کابوس روزی را می بینم که می گویی تو لیاقت هم بازی بودن مرا نداری .